باختم!

مدام با دست دندان شکسته جلویی را نشان میداد و میپرسید "این یکی رو کِی درست میکنید؟" نگرانی اش طبیعی بود. خیلی بد جلوه ای داشت. میگفتم: "باشه، حتما!" ولی این حتما وقتی به صبر کن تبدیل شد که استاد گفت این کیس برای شما هیچ نمره ای ندارد چون درواقع ترمیم شکستگی ماده پرکردنی قبلی است! میتوانی در راه خدا ترمیم کنی یا از خیرش بگذری!" استاد که رفت بازهم پرسید. گفتم دندان کناری را دوستم ترمیم کند منم کاری که میخواهی را برایت انجام میدهم. نگران نباش!" ولی در این فاصله سرگرم بیمار بعدی شدم و اون همچنان منتظر! منتظر! منتظر!

چون نمره ای در کار نبود، اولویت از آنِ بیمار بعدی بود. و من مدام در حال وعده دادن. خسته شد. آرام و بی هیچ حرفی رفت. اصلا نفهمیدم کِی رفت! اما وقتی رفت، تازه فهمیدم شکست خوردم. اولین آزمون را شکست خوردم. همیشه مدعی بودم برای پول کار نمیکنم. عهد کرده بودم هدفم بالاتر از منفعت و پول باشد. اما هنوز وارد میدان نشده، باختم!

فهمیدم، هنوز برای این عهد و ادعاها خامم. فهمیدم رنگ منفعت گیراتر از آن است که بتوان به آسانی ادعایی را حقیقت داد. از همین حالا که نمره نقش حق ویزیت را بازی میکند! به همین سادگی

ناخواسته نگاهم منفعت را دنبال کرد. ناخواسته دندان شکسته، خواهش های مکرر و انتظار آرام اش را ندیدم.

پ.ن : دوباره خواستم که بیاید. آمد، کار انجام شد و آرام شدم اما این اصل موضوع را عوض نمیکند؛ من باختم!

چندماه پیش (اکتبر 2011 )

0 نظرات: