برگی لابلای گیس های عفریته!

38

بازهم سبزها در شهر جاری شدند. سیاهی هراس برداشت و ردی دیگر در دفترمان زد.

روزی دیگر بر تخته سیاه تاریخ نوشته شد اما باید پاک اش کنند! 

اینجا بودم، دلم کلمه میخواست، حرف میخواست. دلی که حرفی نداشت. آرام بود. بی آشوب از هراس جان ها. نادانسته از روح سبز ماندن.

اما آشوب آمد، نه آشوب جانها، آشوبی از گیس کندن عفریته ی چرخ زن که حیرانم کرد. میخکوب شدم از اینهمه شر!

برگهای کنده شده را در گونی اش چپاند. روشن ترین اش را گوشه سر زد، لابلای آن گیس های زمخت! و راه افتاد.

دیگر هیچ …

امید تنها تو هستی که خود ناظری بر ما و آنها

0 نظرات: