من در آن میان نیستم …

نه شعر است نه متن زیبا! حرف است

dfysf8

چشم می گشایم

روزهایی که تاریک است

و من در آن میان نیستم

شنیده ای گاهی خیال قد نمیدهد، وهم دیگر تصویری برایت ندارد!

دیده ای شکستنِ استخوان در گلوی خیال و پیچیدن فریاد باد در سینه

اناری که در دستانم کبود میشود و برگی که می میرد

کبوترانی که ترسان ترسان بال میزنند و تنها می مانم در همین دایره غم نه بیشتر

نه من در آن میان نیستم

شاید

شاید صفحه پایان زندگی رسیده که دیگر وهمی، خیالی، تصویری نیست

خوابِ آرامش سخت است؛ آرامش در خواب هم محال

روزها بازیشان گرفته! همدیگر را هل میدهند سرزنده و شاد

و من در آن میان نیستم، جا مانده ام

کسی چه میداند که حسرت دست از دامانم برنمی گیرد تا بیایم

عجب طینت بدی دارد این گذشته که آلوده ام کرده و دیوانه

چه امیدی بسته ام به روزهایی که رفت، به کودکی که رفت، عمری که رفت

احمقانه امید دارم

امید دارم که چنگ می اندازم و روزهای رفته را راضی میکنم و عمر رفته را بر میگردانم

می خندی! اما این حقیقت روز و شب من است

میدانم برگ آخر زندگی را ورق میزنم

میدانم خدا دوستم دارد، دیوانه ام کرد تا عاقل نمیرم

با کودکی ام بازی میکنم تا این برگ آخر هم ورق بخورد و من نترسم

خدایا دوستم داری و میدانم.... دوستت دارم مهربان

 

13 آبان 89 / 4 نوامبر 10

6:10 صبح - مانیل

0 نظرات: