قدرت، سازنده اصول دلخواه!

امروز از ظهر که برگشتم دوبار مصاحبه “پرویز ثابتی” با صدای امریکا را گوش دادم. اصولا علاقه وافری به شنیدن حرفهای امنیتی جماعت دارم. انگار که یه دنیای کشف نشده اند و من میخواهم بفهمم واقعا نگاه این جماعت به دنیا چیه! (حالا از سر بیکاری یا فضولی)

نکته ای که همیشه در حرفهای این جماعت دیده میشود، توجیه مستدل است. کلا شنیدن حرفهای این مردان امنیتی از ریز گرفته تا درشت و کله گنده شان خوب است، توصیه میشود! :) چون دریچه تازه ای روبروی چشمان بسته انسان، باز میشود. مثلا همین جا که متوجه شدم تعریف ما انسانهای قدرنشناس از اصلاحات و بدنبال آن آزادی بسی اشتباه است. در واقع آزادی باید اینطور حاصل شود:

ثابتی: "من همیشه معتقد به اصلاحات بودم.من معتقد بودم که اول باید به طرفداران رژیم آزادی بدهیم که حرفهایشان را بزنند تا مخالفان رژیم خلع سلاح بشوند، بعد به مخالفان هم آزادی بدهیم!"

نتیجه: قدرت سازنده اصول دلخواه است. برای همین در حیطه “امنیتی ها”، هر توجیهی مستدل است. بحث نکن، حتی شما دوست عزیز!

 

چرا از خبر بمب میخواهیم

اینقدر خبر اعتصاب غذای یک انسان برایمان عادی شده، اینقدر احتمال کوتاهی در نگهداری بیماری که بیشتر از چهل روز است در اعتصاب بسر می برد برایمان عادی شده که برای جلب نگاه عمومی همین اخبار را کافی نمی بینیم!

کافی نیست بپرسیم چرا یک انسان دست به اعتصاب غذا میزند آنهم اینهمه مدت طولانی و کسی پیگیر نمیشود برای شنیدن دردش. کافی نیست که بدانیم و مطمئن باشیم مراقبت های پزشکی جدی هست و انتقال از بیمارستانی به بیمارستان دیگر جای نگرانی ندارد.

برای همین فکر میکنم ما نیاز به بمب خبری داریم تا خبر و اطلاع رسانی! این رفتار رسانه ها بازتاب افکار هیجان طلب عمومی است که واقعا جای نگرانی دارد.

افکار ملت موبایل بدست در صحنه های قتل و غارت، ملتی که تنها خبر مرگ چند روزی تکان شان میدهد و سراغی از انسانیت میگیرند، ملتی که تنها با بمب های خبری (واقعی و غیرواقعی) طبع شعر شان از کالبد احساسات جریحه دارشان می تراود… این جامعه نیاز شدید و فوری به دوا درمان دارد. همه ما بیمارانی هستیم که بیماری دیگری را تایید میکنیم و با فکر روشن و احساسات لطیف مان تحلیل اش میکنیم!

آخر کلام اینکه : همین رفتار رسانه ای هم از دل همین خودمان های بیمار است!

پ.ن: 

خبر امروز: دکتر مهدی خزعلی از بیمارستان ربوده شد.

شایعه امروز: دکتر مهدی خزغلی فوت شد.

 

زنده ام چون می ترسم

زبان مشترکی که گویای احساسات و افکارم باشد با هیچ کس ندارم، حتی پدر و مادرم!  و این تنهایی مطلق را برایم بهمراه دارد که جزشرایط گنگ و نامفهوم نیست. درست عین تصویر امروز ما از دنیای پس از مرگ!

این همخواهی، این گنگ و نامفهوم بودن است که به درک “مرگ خودخواسته” کمک میکند ولی…

ولی هنوز ترس از خشم “یگانه حامی” بازدارنده است… 

 

مانیل – 26 بهمن 90 |15 فوریه 12

55 دقیقه بامداد

رنج

زندگی غم انگیزی دارم. این غم اینروزها خیلی بالا زده. آنقدر زیاد که حرفی ندارم. صدایی ندارم. صامت، صامت تر از همه روزهای عمرم…

شاید بعدها این زندگی لعنتی را بخش بخش نوشتم. از درد زندگی شخصی، اجتماعی و سیاسی ام نوشتم فقط برای دل خنکی خودم!

شایدم غر زدن هایم را نوشتم فقط برای بی دلیلی!

چقدر دلم برای عبور از خوابِ اين همه ديوار گرفته است!
هيچ وقتی از اين روزگار
من اين ديوارهای بی دريچه را دوست نداشته‌ام!
هيچ وقتی از اين روزگار
من اين همه غمگين نبوده‌ام...

 

سید علی صالحی

باختم!

مدام با دست دندان شکسته جلویی را نشان میداد و میپرسید "این یکی رو کِی درست میکنید؟" نگرانی اش طبیعی بود. خیلی بد جلوه ای داشت. میگفتم: "باشه، حتما!" ولی این حتما وقتی به صبر کن تبدیل شد که استاد گفت این کیس برای شما هیچ نمره ای ندارد چون درواقع ترمیم شکستگی ماده پرکردنی قبلی است! میتوانی در راه خدا ترمیم کنی یا از خیرش بگذری!" استاد که رفت بازهم پرسید. گفتم دندان کناری را دوستم ترمیم کند منم کاری که میخواهی را برایت انجام میدهم. نگران نباش!" ولی در این فاصله سرگرم بیمار بعدی شدم و اون همچنان منتظر! منتظر! منتظر!

چون نمره ای در کار نبود، اولویت از آنِ بیمار بعدی بود. و من مدام در حال وعده دادن. خسته شد. آرام و بی هیچ حرفی رفت. اصلا نفهمیدم کِی رفت! اما وقتی رفت، تازه فهمیدم شکست خوردم. اولین آزمون را شکست خوردم. همیشه مدعی بودم برای پول کار نمیکنم. عهد کرده بودم هدفم بالاتر از منفعت و پول باشد. اما هنوز وارد میدان نشده، باختم!

فهمیدم، هنوز برای این عهد و ادعاها خامم. فهمیدم رنگ منفعت گیراتر از آن است که بتوان به آسانی ادعایی را حقیقت داد. از همین حالا که نمره نقش حق ویزیت را بازی میکند! به همین سادگی

ناخواسته نگاهم منفعت را دنبال کرد. ناخواسته دندان شکسته، خواهش های مکرر و انتظار آرام اش را ندیدم.

پ.ن : دوباره خواستم که بیاید. آمد، کار انجام شد و آرام شدم اما این اصل موضوع را عوض نمیکند؛ من باختم!

چندماه پیش (اکتبر 2011 )