اندوه مزمن

mordooor

از من نپرس
اینهمه خستگی را از کجا آورده ام
از من نپرس
این حرفها درمانم است یا نه

تا کِی این اندوه مزمن در تنم قد بکشد
و من احمقانه شاد باشم!
تا کِی این انبوه قدیمیِ خستگی را
کولم بگیرم و لب بشکفم!

نه
این خستگی، این اندوه، این ملال امروزی نیست

چگونه میتوانم شادانه حرف بزنم
وقتی این لهجه لرزانِ سرد
مادرزادی است

اول خرداد 1390 (22 مه 2011) - مانیل

 

 

او از خوبی های ناب و غلیظ بود…

35414_1526827049787_1207983624_1476838_8102837_n

برای دوست رفته؛دکتر  شیما سامی

همین چندوقت پیش بود که برای اولین بار بهم پیام داد. پیامی که باعث شد توجه ام را جلب کند. پیام آشنایی که بوی مهربانی میداد.

سالهاست که دوستی های قدیمی برایم رنگ پوسیدگی بخود گرفته اند. وقتی حرف از برابری خواهی زدم، چهره ترسناکی از خودم برای صمیمی ترین دوستم داشتم. دوستی قدیمی ام را به دستش دادم و فراموشش کردم . دلگیر بودم !

الان سالهاست که آشنایانی دارم که حلقه های مشترک فکری ما را بهم رسانده. آشنایانی که دوست شان دارم و برایشان دوستی ادا میکنم و در حقم دوستی میکنند. از همه این ها دورم به اندازه نصف کره زمین! دور و برم همهمه است و من آرام گرفته ام.

ولی بین اینهمه تقلا برای روزهای خوب، خوبی های پررنگتر را عجیب لمس میکنم....

او یکی از خوبی های ناب و غلیظ بود که باعث شد غرق در رویا شوم با تصویر جمع سه نفره مان و بحث های لطیف و رازهای دل. اما نمیدانستم که عجله دارد برای رفتن....

آنقدر عجله که تصنیف هدیه شده مها* به هردومان را هم ندید.

رویا دیدم که برگشتم ایران، با مها از دل میگویم از روزگار و از نگاه های غیرزمینی.. رویا دیدم که برگشتم ایران با او از هنرش میگویم و بهره می برم که به آن نیاز دارم برای شروع کار.

با خودم گفتم با این دو بهانه هایی برای گفتن دارم. برای دور شدن از همهمه ای که آزارم میدهد. رویا دیدم اما دریغ که رویایم بر باد رفت!

مها تو را دیگر به رویایم نخواهم برد تا مباد که برایم نادیده بمانی؛ صبور باش!

-------

*

 

چه غریب ماندی ای دل ! نه غمی ، نه غمگساری 
.
.

نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری 
غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد 
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری 
چه  چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستاره ای است باری
دل من چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری
نرسید آنکه ماهی به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری
همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری
سحرم کشیده خنجر که چرا شبت شکستست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سرشک هم چو باران ز برت چه برخورم من
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری
نه چنان شکست پشتم که دوباره سر برآرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری

 

29 اردیبهشت 1390 (19 مه 2011) - مانیل

گمشده طفلِ دیگرمان؛ اخلاق، هم دیگر میان ما نیست!

1258933698

خواندیم

طفلی به نام شادی دیریست گم شده ست”

اما

سالهاست که او را نیافته ایم …

هیهات!

امروز دانستیم که دیریست گمشده طفلِ دیگرمان؛ اخلاق، هم دیگر میان ما نیست! او مرده است و ما ندانستیم

یادش گرامی، روحش شاد